پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

گردش در شاهگلي

خيلي وقت بود تعريف لاله هاي شاهگلي رو ميشنيدم اما هر كاري كردم نتونستيم برنامه هامونو جور كنيم تا بريم اونجا. ديشب خلاصه با خاله سميه اينا رفتيم شاهگلي. هرچند شب بود و نتونستيم عكس هاي خوشگل بگيريم و اينكه ديگه لاله هاي كنار حوض مثل روز هاي اولشون تر و تازه و خوكشل نبودن ولي چند تا عكس گرفتيم.بهتر از تو خونه نشستن بود. باز جات بين ما خيلي خالي بود. عکس مامانی و بابایی بابایی ناز و مهربونت. فرشته ای که خدا منو لایق دونست برای داشتن اون ...
31 ارديبهشت 1394

تعطیلات آخر هفته

خیلی وقت بود به خاطر عروسی پسرخالت جواد نمیتونستیم بریم بیرون بگردیم و مامانت خیلی دلش گرفته بود. تا اینکه پنجشنبه با بابات رفتیم اهر. پیش آتا و آنا و عمع پریسات پنجشنبه خوب بود.خیلی خوش گذشت.جمعه هم با هم رفتیم گردش باغ آتا اینا جات خیلی خالی بود.فضا خیلی مساعد بود برای دویدنت بازیگوشی کردنت.خدا رو شکر امسال بارون زیادی باریده و طبیعت اونجا هم عالی بود. هرچند آتا و آنا آشکارا نشون میدن که زن عموتو بیشتر از من دوست دارن و من ازین بابت یکم دلم گرفت.ولی عیب نداره اگه تو لطف کنی و یکم زود بیای اونها خیلی تو رو دوست خواهند داشت. اون روز شنیدم عاطفه عروس عموی بابات بارداره دلم گرفت آخه عاطفه همش 15سال داره ولی من در حدود سی سال ولی هنوز...
30 ارديبهشت 1394

دو سالي كه گذشت

آبان ماه سال 91 بود كه با خوشحالي تمام حامله بودنمو به باباييت گفتم.اولش يكم شوكه شد ولي اون هم خوشحال بود دست و پامونو گم كرده بوديم.نميدونستيم چه اتفاقاتي در انتظارمونه.بالاخره خوب يا بد دوران حاملگي من شروع شد.چهار ماه اول هيچ مشكلي نداشتم ولي از ماه چهارم به بعد مشكلات من شروع شد از فشار خون بالا بگير تا ورم شديد بدنم. اونموقع من دانشجو بودم خير سرم داشتم كارشناسي ارشد ميخوندم فشار زيادي رو من بود. مسايل كاري از يه طرف، دانشگاه اونم يه شهر ديگه از يه طرف و غربت از طرفي منو خيلي اذيت كردن. مثل اينكه ما در زمان و مكان مناسب اقدام به بارداري نكرده بوديم. شايد از روي هوس يا از روي ..... نميدونم در هر حال.... دقيقا هفت ارديبهشت 92 بود كه م...
30 ارديبهشت 1394

انتظار

امروز 30 ارديبهشت سال 94 هست.و من نمي دونم تو كي مياي. ولي اميدوارم كه دير يا زود يه روز مياي.امروز با باباييت دعوام شده بود يكم حوصله نداشتم. داشتم به اين فكر ميكردم كه اگه ما هم فرزندي داشتيم شايد زندگيمون متفاوت تر ازين بود. وقتي تو نيستي ديگه روزها برامون تكراري ميشه. و يه روز با هم خوبيم و يه روز بد . بي دليل. دلم برات خيلي تنگ شده. وقتي ياد خواهر بزرگت ميافتم كه اون رو هم تو 26 هفتگي از دست دادم دلم خون ميشه. اگه اون متولد ميشد الان نزديك بود دو سالش بشه. و الان وقت بابا و مامان گفتنش بود. ولي باز هم من اميدوارم. به اون خدايي كه اون بالا هست. ...
30 ارديبهشت 1394
1